محمد بهمنبیگی (۱۳۸۹-۱۲۹۸) معلمِ مشهورِ ایل قشقایی بود که ۲۶ سال از عمرش را صرف باسواد کردن بچههای عشایر کرد و نامش در تاریخ معاصر ایران به عنوان بنیانگذارِ آموزش و پرورش عشایر ثبت شد. اما این معرفی نه به دلیل مختصر بودنش که به دلیلِ کلی بودنش ممکن نیست بتواند همه ابعادِ فعالیتهای او را به عنوان یک معلم ترویجگر توضیح دهد.
محمد بهمنبیگی که امروز میدانیم وزنهای سنگین و اثرگذار در گسترش آموزش همگانی در ایران است؛ خیلی پیش از آن که ترویجگریِ آموزشی یک فعالیت شناختهشده باشد، یک معلمِ ترویجگر بود که از تمام ابزارهای ترویجگری برای پیش بردنِ اهداف توسعهمحورِ آموزشی و صنفی خود استفاده میکرد.
نگاهی به کارنامهی به جا مانده از او نشان میدهد که این معلمِ پیشرو اهداف مشخصی داشت، در نقشهای متعددی ظاهر میشد و راههای مختلف را برای پیش رفتن به سوی هدف میآزمود؛ سبک و شیوهای که میتواند یکی از بهترین منابع الهامِ معلمان ترویجگرِ امروز باشد.
بهمنبیگی در نقش مشاهدهگرِ فعال
محمد بهمنبیگی در سال ۱۲۹۸ و در یکی از سیاهچادرهای ایل قشقایی در نزدیکی فیروزآباد فارس به دنیا آمد. خودش میگوید: «هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم، پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت».
او مشاهدهی فعال را از همان کودکی آغاز کرد. شیفته و شیدای زندگی ایلیاتی، دشتها، کوهها و طبیعتِ زیبای ایل بود. ایلِ خود را «بخارای خود» میخوانْد. این عشق اما مانع از مشاهدهی دقیق، منتقدانه و نکتهسنجانهی او نبود.
خودش مینویسد: «قسمت عظیم عمرم در ایل گذشته بود. از دشتها و کوهها و طبیعت زیبای ایل الهام فراوان گرفته بودم. با غمها و شادیهایش آشنا شده بودم. به دردها و درمانهایش پی برده بودم. با چشمی باز و بینا به همه جا و همه کس نگریسته بودم».
سالهای رشد و زندگی در ایل برای محمد بهمنبیگی سالهای دقیق شدن در زوایای زندگی ایلیاتی و عشایری بود. در کتاب بخارای من، ایل من مشاهدهی خود از محیط زندگیاش را این طور تصویر میکند: «در این شهرِ متحرک و بزرگِ عشایری جز یک معلمِ شیرازی و شاگردانِ معدودش و تنی چند از برجستگانِ قوم و منشیهای ایلخانی احدی سواد نداشت. پزشکی و دندانپزشکیِ این جمعیتِ کثیر به عهدهی چند پیرزن باتجربه و دلاکِ کارآمد و گروهی دعانویس بود».
مشاهدهی فعال کار آسانی نیست. به اراده، حساسیت و تیزبینی نیاز دارد. مشکلات اغلب به دیده نشدن گرایش دارند و ندیدنِ مسائل انتخاب آسانتری است و انرژی کمتری میبَرد. اما محمد بهمنبیگی با ایفای نقش یک معلمِ ترویجگر که میخواست ایل خود را باسواد کند، میکوشید بر همهی زاویههای تاریکی که ممکن بود در دیدرس نباشند نور بیاندازد. او که باور داشت «دردها از روشناییها میگریزند» الگوی درخشانی از مشاهدهی فعال به عنوان از یکی از مهمترین ابزارهای ترویجگری در اختیار معلمانِ ترویجگر قرار میدهد.
توانمندسازی شخصی
محمد بهمنبیگی به غریزه میدانست که برای ایجاد هر گونه تغییر یا اصلاحی باید رشد کند. او زندگی را در چادر و با تیرِ تفنگ و شیههی اسب آغاز کرد.
وقتی پدرش در سالهایی که ایل قشقایی مورد غضب حکومت پهلوی بود، به نوشتهی بهمنبیگی «بهاشتباه» به شهر تبعید میشود؛ سالهای سخت تبعید و فقر و یغما برای او و خانوادهش فرا میرسد. مینویسد: «چیزی نمانده بود که در کوچهها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم». او از پدرش میگوید که در این دوران نه تنها تمام دارایی و زندگیِ مصفای ایلیاتی خود را از دست داده بود، بلکه شکنجه و تحقیر و تعقیب هم میشد.
در چنین فضایی است که محمد بهمنبیگیِ نوجوان پروژهی توانمندسازی خودش را آغاز میکند. میگوید: « شب و روز درس میخواندم. دو کلاس یکی میکردم. شاگرد اول میشدم و تبعیدیها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک میگفتند… سرانجام تصدیق گرفتم؛ تصدیقِ لیسانس که پدرم آن را قاب گرفته و به دیوار زده بود».
او مینویسد: «…دورهگردها، پیازفروشها و کهنهخرها همه به دیدارِ تصدیقام آمدند».
محمد بهمنبیگی در سال ۱۳۱۸ مدرسهی دارالفنون را به پایان میبَرد، وارد دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران میشود و در سال ۱۳۲۱ فارغالتحصیل میشود.
پس از پایان دانشکده جستاری مینویسد با عنوان «عرف و عادت در عشایر»؛ جستاری که شاید بتوان گفت برای اولین بار مشاهدهگرِ دقیق و ریزبینِ درونِ او را برای همه به نمایش میگذارد. از مقالهاش چنان استقبالی میشود که مجلهی مشهور و صاحبتأثیری مثل سخن دربارهی آن مینویسد، کریم کشاورز سخاوتمندانه او را ستایش میکند و حتا مجتبی مینوی در رادیو از او نام میبَرد.
محمد بهمنبیگی پس از پایان تحصیلاتش در تهران به ایل بازمیگردد و برای دو سال به عنوان منشی و مترجمِ ایلخانی کار میکند. او در تهران زبانهای انگلیسی، فرانسه و آلمانی را هم آموخته و مهارتهای خود را گسترده است.
بهمنبیگیِ واقعگرا و امیدوار
مشاهدهی دقیق و فعال به معلمِ ترویجگر کمک میکند که با واقعگراییِ بیشتری با محیطِ خود روبهرو شود و تصویر دقیقتری از سختیها و چالشهای راهِ پیش رو داشته باشد.
بهمنبیگی معلمِ تحصیلکردهای بود که میخواست در جامعهی ایلیاتی و عشایری با همهی سنتهای گاه دستوپاگیر و شیوههای گاه واپسگرا و آیینهای اغلبْ خرافی تغییر ایجاد کند. زندگی کوچنشینانْ سالهای سال قواعد مشخص خودش را ساخته و دنبال کرده بود و در برابرِ هرگونه تغییر یا اصلاحی مقاومت میکرد. سواد هرگز برای مردم ایل یک ضرورت نبود و تسلطِ جادو و خرافه بهحدی بود که راه به ورود علم نمیداد.
با این حال او هرگز امیدِ خود را از دست نداد و بهرغمِ درگیریهایی که از یک سو با حکمرانان ایل -باسواد شدن مردم به نفع ایلخانان نبود- و از سوی دیگر با خودِ مردم داشت و حتا با وجودِ چالشها با حکومت مرکزی، فعالیتهای خود را ادامه داد و توانست به اهداف بزرگی دست پیدا کند. این جمله از محمد بهمنبیگی ای بسا چراغِ روشنی در راهِ معلمانِ ترویجگر باشد: « امید و انتظارِ من بیش از استعداد و قدرتم بود».
آموختن از سایر ترویجگران
بر اساس اسناد سفارت آمریکا در تهران و آن طور که در کتابِ خود او اگر قرهقاج نبود آمده است بهمنبیگی در سال ۱۳۳۰ خورشیدی به آمریکا سفر میکند. بودجهی این سفر را خسرو خان قشقایی تأمین کرده بود.
او در این سفر پیش و بیش از هر چیز به زندگی بومیان آمریکا توجه نشان میدهد، به آریزونا و نیومکزیکو سفر میکند و به عنوان معلمی از میان عشایر ایران میخواهد بداند وضعیت آموزش و مدارسِ بومیان آمریکا چگونه است؟ چهقدر قابل الگوبرداری است و چه شیوههایی در آنجا به کار گرفته شده است؟
بهمنبیگی در این سفر هم با تکیه بر تفکر انتقادی و با نگاهی باز و موشکافْ مشاهده میکند. مشاهداتش از مدارس بومیان آمریکا چندان دلگرمکننده نیست. او مدارس طراحیشده برای بومیان آمریکا را با روحِ آزاد و شیوهی طبیعیِ زندگی این گروه جمعیتی در تضاد میبیند و هدف این مدرسهها را صرفا جذب بومیان آمریکا به زندگی شهری آمریکایی و بیگانه کردنِ آنها از سنتها و آیینهای کهنشان ارزیابی میکند. در عین حال بهمنبیگی در آمریکا به فرآیندهای اجتماعی (Social Processes) علاقهمند میشود و بهخصوص تحت تأثیر مدارس دولتی قرار میگیرد.
دستاورد بهمنبیگی از سفر به آمریکا و مشاهداتی که از فعالیتهای همتایان خود در آن کشور داشت، درخشان و آموزنده است. پس از این سفر تصمیم گرفت طرحی نو در تناسب با شرایط زندگی، وضعیت اقتصادی و اجتماعی و بومی و واقعیتِ زندگی ایلیاتی دراندازد؛ طرحی که اگرچه توسعهمحور است اما درصدد انکارِ فرهنگ و محیطِ خود نیست. او بعدها در مصاحبهای گفت: «به آمریکاییها گفتم موفقیت من شبیه موفقیت شما نیست».
مذاکره با گروههای فرادست
محمد بهمنبیگی به شیوهی هر معلمِ ترویجگری که مسائل را میبیند و در تلاش برای حل آنهاست، از هر سازمان و برنامه و نهادی – چه داخلی و چه خارجی – برای پیش رفتن به سوی اهداف توسعهمحورِ خود کمک میگرفت. پروژهی او باسواد کردن و توانمندسازی فرزندانِ ایل بود و برای به ثمر رساندن این پروژه از مذاکره، جلب مشارکت، به چالش کشیدن، همکاری و کمک گرفتن از سیاستگذاران، از جمله سازمانهای دولتی و دستگاه حکومت فروگذار نمیکرد.
خودش مینویسد: «ممکن است بعضیها مرا به خاطر کسب امکانات و روابط مقصر بدانند. من چون – بدون شک – در زمان رضاشاه به دنیا آمدهام و در زمان محمدرضاشاه هم عمر نسبتا درازی داشتهام، نمیتوانم مقصر محسوب نشوم! نمیتوانستم صبر کنم و منتظر بایستم تا شاه بمیرد و آنگاه مردم عشایر را باسواد کنم. در آن زمان تماس با دستگاهها و متقاعد کردنشان به اینکه من آدم بیخطری هستم، ضروری بود. آن هم در شرایطی که عشایر را خطر بزرگی میشمردند».
بهمنبیگی منتظرِ تغییر شرایط نمیمانْد، او برای تغییر دادنِ شرایط تلاش میکرد. گروههای تندروتر او را به «همکاری با حکومت» متهم میکردند. در پاسخ به آنها نوشت: «گروهی که فکر میکنند من همراه و همکار رژیم شاه بودهام، سخت در اشتباهاند. توجه کنید که سازشکاری با سازگاری متفاوت است. شکی نیست که سازگار بودهام ولی معتقدم که سازشکار نبودهام».
او همچنین در کتاب اگر قره قاج نبود خاطرهای از جلال آل احمد نقل میکند: «جلال به من گفت فلانی! فعلا با ۵۰ درصد کارهایت موافقم و نسبت به ۵۰ درصدِ دیگر مشکوکم. عرض کردم چه کنم تا از شک بیرون آیید؟ گفت باید دست مرا بگیرید و با هم گشت و گذاری در ایل داشته باشیم و کارهایت را به چشم ببینم. گفتم استدعا میکنم که در همین شک بمانید و هیچگاه از آن بیرون نیایید. اگر من دست شما را بگیرم و به ایل ببرم و [شما] محتملا بعدها طی نوشتهای، توصیفی از من بفرمایید، کارم تعطیل خواهد شد! ترجیح میدهم به جای شما یکی از مدیران سازمان برنامه یا یکی از جنرالهای چندستاره را به ایل ببرم و کارم را نشان دهم تا پیشرفتی حاصل شود و بتوانم امکاناتی بگیرم».
راهاندازی اداره آموزش عشایر ایران
رویای باسواد کردنِ فرزندان ایل و تبدیل چادرها به مدرسه هرگز محمد بهمنبیگی را رها نکرد. او سرانجام در سال ۱۳۳۰ توانست اولین مدرسهی سیار عشایری را در میان چادرهای سنتی برای کودکان ایل و بستگان و خویشان نزدیک خود برپا کند. ادارهی این مدرسهی کوچک، جابهجایی و استقرار آن همراه با کوچِ ایل در ییلاق و قشلاق تجربهی بسیار مفیدی برای او بود اما میدانست که گسترش چادرهای درس به کمک و همکاری نهادهای مسئولِ دولتی و از جمله مهم ترینِ آنها وزارت آموزش نیاز دارد.
بهمنبیگی تلاش بسیاری برای جلب مشارکت نهادهای مسئول کرد اما راه به جایی نبُرد. با این حال امید خود را از دست نداد. بر اساس گزارشی که علی اکبری در کتاب مکتب بهمنبیگی داده، با همین رویکرد است که بهمنبیگی همکاری با برنامهی اصل چهار ترومن (Point four program) را آغاز میکند و مدیر برنامه میپذیرد که برای مدرسهی ایل چادر و سختافزار آموزشی تهیه کند. شرطِ آنها برای کمک این بود که استخدام و تأمینِ حقوق معلمان بر عهدهی خودِ بهمنبیگی باشد.
به این ترتیب بهمنبیگی توانست بزرگترین رویای خود را محقق کند. چهار سال بعد وزارت آموزش مسئولیت مالی برنامهی سوادآموزی عشایر را بر عهده گرفت و حمایت برنامه اصل چهار از آموزش عشایر به پایان رسید. بهمنبیگی سرانجام مسئول دایرهی تعلیمات عشایر شد، نهادی که چند سال بعد به ادارهی آموزش عشایر و در سال ۱۳۴۸ به ادارهی کل تبدیل و محمد بهمنبیگی هم مدیر آن شد.
او بعدها در بخارای من، ایل من نوشت: «هنگامی که در فارس ادارهای به نام آموزش عشایر تأسیس یافت و من به ریاستِ آن منصوب شدم موجی از نشاط و شعفْ مردم عشایر را فراگرفت. عروسی هیچ خوانسالار و ختنهسورانِ هیچ خانزادهای این همه شادی و شادمانی نیافریده بود. همه به خانهام آمدند و گل بر سر و رویم ریختند».
او بعدها با کمک گرفتن از یونیسف و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کتابخانههای سیار عشایر را بر پا کرد و تا انقلاب ۵۷ در سمَت مدیرکل آموزش عشایر باقی ماند اما پس از انقلاب خانهنشین شد و در سکوتی ده ساله فرو رفت.
جلب مشارکت جامعهی محلی
ریاست ادارهی کل آموزش عشایر ایران سبب نشد که محمد بهمنبیگی از یک معلمِ ترویجگر به مدیر پشت میز نشین تغییر ماهیت دهد. او در این دوران سوار بر اسب، کوه و صحرا و راهها و کورهراهها را پشت سر میگذارد و روند ترویجِ آموزش و سواد در میان عشایر ایران را ایل به ایل دنبال میکند. خودش میگفت: «چارهای جز دیدن همهی مدارس و آزمودن همهی اطفال نداشتم». او میکوشید تا امرِ رسمیِ بازرسی را هر چه بیشتر به رفتاری همدلانه مانندِ «دیدار» بدل کند. دیدارْ شور و انگیزه ایجاد میکرد و بازرسی، ترس و پنهانکاری.
او راز موفقیتِ سازمان آموزش عشایر را در اجتناب از تعالیمِ خشک و بیروح میدانست و رمز پیروزیهایاش را در شور و شوق. بعدها نوشت: «سازمان آموزش عشایر آتشهای نهفته را دامن میزد».
بهمنبیگی با شناخت دقیقی که از محیط و فرهنگ ایل به دست آورده بود میدانست که هر اقدامی برای گسترش آموزش در میان عشایر باید بر روشهای مبتکرانه و دوستانهای که آدابِ محیط را در نظر میگیرند متکی باشد.
برابری جنسیتی
تلاش برای برابری جنسیتی و درس خواندنِ دخترانِ عشایر از ممتازترین وجوه تلاشِ ترویجگرانهی او است. او هرگز حاضر نشد دست به اولویتبندیِ حقِ آموزش همگانی بزند و تحققِ تحصیل دختران را به زمانی دیگر موکول کند.
مردانِ ایل حتا سالها پس از تأسیس مدرسههای ایلیاتی در برابرِ فرستادنِ دختران به مدرسه مقاومت میکردند و این مسألهای بود که محمد بهمنبیگی بهفراست دریافته بود بدونِ پافشاری، جدیت و برخوردِ قاطعِ او حل نخواهد شد.
فراهم کردنِ فرصتِ برابر برای دختران بهقدری برای بهمنبیگی مهم بود که اگر مدرسهای دانشآموزِ دختر نداشت حاضر نمیشد به دیدار و بازرسی آن برود. در خاطرات خود مینویسد: «تنها از دیدار و آزمایشِ یک مدرسه چشم پوشیدم. مدرسهای بود که دانشآموز دختر نداشت. پدران و مادران دختران خود را به مدرسه نفرستاده بودند. جای خواهرها در کنار برادرها خالی بود. کارم با مردمِ رشید طایفه به ستیز و قهر کشید. به مردم و معلم که در کنارِ چادر دبستان جمع شده بودند سخنانی تند و کوتاه و گلایهآمیز دربارهی ظلم مرد به زن گفتم و خداحافظی کردم. قهر و ستیز من اثر کرد. دو روزی بیش نگذشت که پیکی از راه رسید و خبر آورد که دبستان آمادهی دیدن و آزمودن است. بازگشتم. دخترانِ رنگینپوش در کنار برادران خویش صحن چادرِ کلاس را آراسته بودند. فریاد شادیشان و فریاد شادیِ مادرانشان بر آسمان بلند بود».
تأکید بر آزادی معلم در انتخاب محتوای آموزشی
بهمنبیگی به عنوان یک معلم ترویجگر خواستارِ ایفای تمام و کمال نقش خود بود. او از اهمیتِ رأی و نظرِ معلمان در تدوین محتوای درسی و انتخاب شیوهی آموزش غافل نبود و برای هر چه غنیتر کردنِ محتوای کتابهای درسی میکوشید. او معتقد بود یادگیریِ الفبا همهی مسأله نیست بلکه باید از دانشآموزان افرادی ساخت آشنا با شیوههای تفکر انتقادی که شهامتِ پرسیدن و تلاش برای یافتنِ پاسخ را داشته باشند.
او مینویسد: «برای این که مدرسه به گوهرِ شجاعت بچهها لطمهای نزند به آموزگاران سپرده بودم که از نظم متداول و قبرستانیِ کلاسها چشم بپوشند. از هر گونه توبیخ و ملامت کودکان بپرهیزند. بیپروا و آزادشان بگذارند و از فرزندانِ آزاد وطن غلامکهای حلقه بهگوش نسازند. بر آسترِ چادرها و دیوارهای سنگچینِ مدارس این عبارت نوشته شده بود: طلای شهامت را با سیمِ سواد مبادله نکنیم».
بهمنبیگی به تک تک متون آموزشی توجه جداگانه و ویژه نشان میداد و خواستار ارتقای سطح و عمقِ آموزشی آنها بود. مثلا دربارهی درس تاریخ نوشته است: «درس تاریخ به کودک عدالت میآموزد. او را از ظلم پرهیز میدهد. از زبونی و فلاکت و فساد بازش میدارد. تاریخْ درسِ تولد و مرگِ خونخواران نیست. تاریخ بیان احوالِ چاپلوسان نیست. اگر درس تاریخ را سرسری میگیرند و کارش را به هوشمندان نمیسپارند گناه تاریخ نیست».
کتابشناسیِ بهمنبیگی
یکی دیگر از وجوه ترویجگانهی فعالیتِ بهمنبیگی مستندسازیِ تجربههاست. او بخش بزرگی از دانش و تجربه و فراز و نشیبهای راهی را که رفته در قالب چند کتاب و چندین مقاله به نثری چالاک، طناز، پرنشاط و شورانگیز نوشته است. او به شیوهای عشایری و ایلیاتی، با صمیمیتی اثرگذار و الهامبخشْ آزمون و خطاها و دستاوردهای خود را گردآوری و تدوین کرده و به این ترتیب مرجعی غنی و آموزنده برای معلمان ترویجگرِ پس از خود به جا گذاشته است.
عرف و عادت در عشایر فارس اولین کتاب اوست که در سال ۱۳۴۲ از او منتشر شد. بخارای من، ایل من اولین کتاب او پس از انقلاب ۵۷ است که با آن، سکوتِ چندسالهی خود را به شکلی اثرگذار میشکند. این کتاب اولین بار در سال ۱۳۶۸ منتشر و پس از آن بارها تجدید چاپ شد.
اگر قرهقاج نبود را در سال ۱۳۷۷ منتشر کرد. بخش پایانی این کتاب شاملِ یادداشت معروف او با عنوان «پیام» است که در حقیقت پیامِ بهمنبیگی است به کسانی که پس از او میخواهند کارِ ساختنِ جهانی بهتر را ادامه دهند.
به اجاقت قسم در این میان کتابی از محمد بهمنبیگی است که شاید بیش از باقی آثارش دربرگیرندهی تجربههای آموزشی او است. نثر دلکش و زنده و زیبای او این کتاب را چندین پله از سطح کتابی معمولی دربارهی آموزش همگانی بالاتر برده است.
طلای شهامت آخرین کتاب بهمنبیگی است که در سال ۱۳۸۶ منتشر شد. در این کتاب بهمنبیگی از آنچه پس از انقلاب ۵۷ بر او گذشت هم حرف زده است. سه سال پس از انتشار این کتاب، محمد بهمنبیگی در شیراز چشم از جهان بست و در بهشت زهرای عشایر به خاک سپرده شد.
زندگی، کار و کارنامهی او را ای بسا خودِ او بهتر از هر کس در مختصرترین شکل ممکن توضیح داده باشد: «ایلیاتی بودم. به ایل بازگشتم و پس از سالها سواری، سرگردانی، دنیاگردی و چادرنشینی به فکر باسواد کردنِ بچههای عشایر افتادم».